بسکه گردید آبیار ما ز پا افتادگی


سبز شد آخر چو بید از وضع ما افتادگی

می توان از طینت ما هم رعونت خواستن


گر برآید از طلسم نقش پا افتادگی

عمرها چون اشک کنج راحتی می خواستم


بهر ما امروز خالی کرد جا افتادگی

دام عجزی درکمین سرکشی خوابیده است


می کشد انجام نی از بوریا افتادگی

سرکشی تا کی گریبانت درد چون گردباد


همچو صحرا دامنی دارد رسا افتادگی

مرد وحشت گر نه ای با هر چه هستی صلح کن


ای به یک رویی مثل یا جنگ یا افتادگی

غوطه زن در ناز اگر با عجز داری نسبتی


بر سراپای تو می بندد حنا افتادگی

خط پرگار کمالت ناتمام افتاده است


تا نمی سازد سرت را محو پا افتادگی

با خرد گفتم چه باشد جوهر فقر و غنا


گفت : در هر صورتی نام خدا افتادگی

تخم اقبالم ز فیض سجده خواهد همتی


کز سرم چون پا دواند ریشه ها افتادگی

کاروان نقش پاییم از کمال ما مپرس


منزل ما جاده ما خضر ما افتادگی

نیست ممکن بیدل از تسلیم ، سر دزدیدنم


نسبتی دارد به آن زلف دوتا افتادگی